خنده ام میگیرد...وقتی با من از آزادی حرف میزنی...مرا رها کرده ای،نه به حال خودم -چون میدانی به خودم اعتباری نیست- مرا رها کرده ای به حال هیچ...به هیچ واگذاشته ای مرا...اسمش را هم گذاشته ای رهایی...من درد میکشم از این رهایی نفرت انگیز...و تو به خیال خودت آزاد اندیشی...
خنده ام میگیرد...هربار میگفتم قلبم از شیشه است...تو در این فکر بودی که حکم شیشه اعدام است!
من از زندگی خنده ام میگیرد...از آن خنده های عصبی...که تو را به یاد قرصهایم می اندازد...
من خنده ام میگیرد...از بودنت...از اینکه تنهایی را ناب ناب در کنارت تجربه میکنم...
خنده ام میگیرد وقتی هوا سرده سرد میشود...و من هیچ سرمایی را احساس نمیکنم...از بس که یخ بسته اند احساسات مظلومم...
و...میدانی چه زمانی بیشتر از همه خنده ام میگیرد؟!...وقتی برایم از مرهم سخن میگویی...آن هم حالا که زخم هایم عفونی شده اند...و کارشان به قطع اعضا هم رسیده...!
نظرات شما عزیزان:
![](/weblog/file/img/m.jpg)
اینم یکی از اونا بود
![](http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(0).gif)
پاسخ: چقد به من امید میدی تو آخه!!!
![](/weblog/file/img/m.jpg)
![](/weblog/file/img/m.jpg)
پاسخ: درسته...اما تنها چیزی که برام مهمه اینه که بدون اذیت شدن یا عصبی شدن نوشتمش...خوب بود...
شب های تابستان
غصه دنیا به دلم میریزد !
میدانم
عادت داری
پنجره اطاقت را باز بذاری
و ماهِ نامرد
با خیالِ آسوده
تا صبح
تماشایت میکند
![](/weblog/file/img/m.jpg)
![](http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(30).gif)
موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،